آرشا آرشا ، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 3 روز سن داره

آزی و نی نی

ماهگرد دوم

سلام به قلب تپنده من آرشا عزیزتر از جانم پسرکم ماهگرد دومت رو خونه مامان متی گرفتیم.چند روز تاخیر افتاد .چون درست روز ماهگردت با شبهای احیائ مصادف شد .منم گذاشتم بعد از اون شبا. روز24ام ماه مبارک رمضان 10ام مرداد روز 5 شنبه برات ماهگرد دوم گرفتم . چون بابایی نیومد خونه مامان متی خیلی غصه خوردم . بعد بزرگ شدی برات موضوع رو تعریف میکنم. دوستت دارمممممممممممم نفسمیییییییییییییییییییی   ...
30 مرداد 1392

واکسن دو ماهگی

سلام به عزیزدلم آرشا مهربونم آرشا جون 6- 5 92 ساعت 11 شما واکسن دو ماهگیت رو زدی. دوردانه من ،من و بابایی ساعت 9 شما رو بردیم درمانگاه که توی خ سردار جنگل داخل کوچه خشکشوئی شادمان که واکسن بزنید متاسفانه چون شب قبل احیائ بود خانم پرستارا به جای ساعت 9:30ساعت 10 اومدن و این باعث شد شما گشنتون بشه کلی گریه کردی من با خودم شیرت رو نبرده بودم که کلی جیغ کشیدین تا بابایی رفتن از خونه برات شیر آورد.شیرت رو خوردی بعد خانم پرستار واکسنت رو زد. پسر شجاعی بودی زیاد گریه نکردی . بابایی پاهات رو نگه داشت که واکسن رو خانم پرستار بدون استرس تزریق کنه که پسرم به مشکل برنخورههههههههههه. یک کوچولو تب کردی ولی من دو شب تا صبح بیدار بودم که خدای ن...
27 مرداد 1392

لالایی برای آرشا عزیزم

آرشا جونمممممممممم من این لالایی رو برات میخونم: لالالالالا آرشا لالایی لالالالالا آرشا پسرم لالالالالا دردانه من( گاهی هم میگم لالالالا دردانه جانم) لالالالالایکدانه من لالالالالا پسر من لای لالالالالا آقای دکتر لالالالا پروفسورم لالالالا پسر بابا لالالالاپسر مامان لالالالاعزیزتر از جان لالالالا نفسم لای لای لالالالاعسلم لای لای لالالالالا پسرم لای لای بخواب لالالالای آرشا لالاییییییییییییی بخواب لالالالا آرشا پسرم
26 مرداد 1392

تولد پسر عمه ات سپهر

سلام آرشا بابا و مامان. روز 24-5-92 تولد سپهر بود. تو همش توی بغل بابایی مهربون بودی. همه ازت تعریف میکردن که چقدر خوشکلیییییییییییی. چشمهای تیلهایت رو قربونننننننننننن . ناز و ادات رو قربوننننننننننن. گل پسر آزی هستییییییییییییی. قلب مامی رو قربون. آرشا جیگرو قربونننننننننننننننننننننن عزیزم از در خونه عمه اومدیم بیرون چنان جیغ کشیدی که نگو نفست رفت پائین من چنان با جیغ صدات کردمممممم که نفست اومد بالاااااااااااااا. عزیزم ده سال عمرم کم شددددددددددددددددد. رفتیم خونه کلی قربون صدقت رفتم برات اسپند دود کردم. صدقه گذاشتم.کلی گریه کردم. نمیتونم ناراحتیت رو ببینمممممممممم. خدا منو بکشه من ناراحتی تو ...
26 مرداد 1392

رفتیم خونه مادربزرگ بابایی

آرشا جونمممممممممم خوشملمممممممممم قلبممممممممممم سلام روز 18-5-92 رفتیم خونه مادربزرگ بابایی . اولین باری بود که شما از رشت میرفتی بیرون. توی ماشین خوابت برد. همین که رسیدیم داشتی فیگور گریه رو میگرفتی که بابایی بغلت کرد  بردتت روی ایوون مادربزرگ قدم زد و شما خندا ن شدین.  عمه افسانه ، دائی جمشید و خونوادش ، مامان گلی و پدربزرگ محمد، خاله افروغ، عمو مهرداد و خونوادش خونه مادر بزرگ بودن. اولین باری بود که خانوم عمو ت رو میدیم چون بعد ازدواجش با مامان گلی دعوا کرده بود و رفت و آمد نداشت. دختر عموت یک دختر ریز میزه سبزه هستش که از شما 12 روز کوچکتره. هومر پسر خوشمل و دوست داشتنیهههههههه. ...
26 مرداد 1392
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آزی و نی نی می باشد